فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۳۲

داستان یک ضرب المثل !

با کمان حلاجیش پنبه می‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.

در یک  روز سرد و برفی زمستان  حلاج مجبور شد برای کار به روستای دیگری که در یک  فرسخی روستای خودشان قرار داشت  برود. او صبح خیلی زود به راه افتاد. وسط راه دوتا گرگ گرسنه  به او حمله کردند. مرد حلاج چندبار کمان حلاجیش را دور خودش چرخاند و گرگ ها را کمی دور کرد؛اما گرگ ها از او و کمانش نمی ترسیدند و دوباره حمله می کردند.

مرد حلاج فکری به نظرش رسید. روی دوپا نشست و با چک (دسته) کمان که روی زه کمان می‌زنند و صدای «په په په» می‌دهد شروع کرد به کمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای کمان ترسیدند و کمی عقب رفتند و ایستادند. تا مرد حلاج کمان را می زد، گرگ ها می ترسیدند و جلو  نمی آمدند اما به محض این که صدای کمان قطع می شد، حمله می کردند. مرد بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر به کارش ادامه داد. سرانجام مرد اسب سواری پیدا شد و گرگ ها را فراری داد و حلاج نجات پیدا کرد و خسته و گرسنه و دست خالی به خانه بازگشت. زنش از او پرسید:« چرا امروز چیزی به خانه  نیاوردی؟» مرد بیچاره جواب داد:«آخر امروز حلاجِ گرگ بودم!»

از آن زمان  تاکنون این مثل را وقتی به کار می برند که کسی کار بکند اما سود و دستمزدی عایدش نشود. یعنی می گویند: حلاج ِ گرگ بوده است.مثل  آن مرد که از صبح تا عصر فقط برای ترساندن گرگ ها کمانه زد و نتوانست به دنبال کار و کسب معمول خودش برود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۱
مادر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">