فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۱۸

داستان !


 مرغ و خروسهایشان را جادو کرد و همه ی آنها دندانهایی بسیار ریز و ظریف اما قوی و برّنده درآوردند و به خوردن گوشت علاقه مند شدند.مرغ و خروسها بعد از آن علاوه بر خوردن دانه، گوشت هم می خوردند. خروسها که زورشان بیشتر بود،به جوجه های تازه از تخم درآمده حمله می کردند و بدن لاغر و ظریف آنها را زیر دندانهای تیز و کوچکشان له می کردند و با لذّت می خوردند. مرغها هم تا چشم خروسها را دور می دیدند،جوجه هایشان را یک لقمه ی چپ می کردند.

چند روز پس از این ماجرا،روستاییان دیدند که جوجه های کوچولو یکی یکی ناپدید می شوند.فکر کردند که دزد به سراغ لانه ی مرغهایشان آمده است. لانه ها را زیر نظر گرفتند و به راز وحشتناکی پی بردند: مرغ و خروسها دندان در آورده بودند و جوجه های خودشان را می خوردند. مردم خیلی ناراحت شدند و به فکر چاره افتادند. مرد جوانی پیشنهاد کرد که تعدادی مرغ و خروس از روستاهای دیگر بخرند و نگهداری کنند و همین کار را هم انجام دادند. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که آنها هم دندان درآوردند و به جان جوجه ها افتادند.مردم روستا که تخم مرغ یکی از غذاهای اصلیشان بود و می دیدند که جوجه ای زنده نمی ماند که بزرگ شود وبرایشان تخم بگذارد، بیش از پیش نگران شدند. دور هم جمع شدند و عقلهایشان را روی هم گذاشتند. هرکس چیزی می گفت تا اینکه پسر کوچولوی بامزه ای که روی زانوی پدرش نشسته بود گفت: «جوجه ها را پیش مرغها نگذارید.همینکه از تخم درآمدند ، آنها را از هم جدا کنید و در لانه ی دیگری بگذارید تا خورده نشوند. » دختر بچه ای هم که داشت با عروسکش بازی  می کرد و به حرفهای آنها گوش 
می داد گفت:«  بله راست می گوید، جوجه ها را جدا کنید و مرغ و خروسها را وادار نمایید که موش بخورند .»

بزرگترها تا حرفهای دخترک را شنیدند ، یاد موشهای توی انبار افتادند و از اینکه این فکرها به ذهن خودشان نرسیده بود، تعجب کردند. مرغ و خروسها به انبارهای پر از موش منتقل شدند و طولی نکشید که دیگر هیچ موشی جرأت نکرد به انبارهای پر ازغلّه قدم بگذارد. یک روزجادوگر به روستا آمد و دید که مردم خوشحال و خندان سرگرم کارهایشان هستند و جوجه ها در مرغدانیهایی جدا از پدر و مادرهایشان نگهداری میشوند.با کمی پرس وجو فهمید که شوخی او با مردم روستا چندان ضرری هم نداشته است. عصبانی شد و با خودش گفت: « راست گفته اند که دست بالای دست بسیار است و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛ دندانهای مرغ و خروسها تمام موشها را از بین بردند و این به نفع مردم است. »جادویش را باطل کرد و مرغ و خروسها باز هم بی دندان شدند و همه چیز به وضع سابق برگشت. جادوگر هم تصمیم گرفت که دیگر با کسی شوخی نکند و سربه سر مردم ساده دل و بی آزار روستایی نگذارد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۳
مادر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">