داستانی از کتاب خمره به اسم " مدرسه " قسمت دوم
_ کجا رفته بودید ؟
_ رفته بودیم آب بخوریم آقا.
_ بسیار خوب، این دفعهء آخرتان باشد. اگر باز هم ببینم بدون اجازه، از مدرسه بیرون رفتید، دیگر توی مدرسه راهتان نمی دهم، فهمیدید؟
_ بله، آقا.
_ بروید سرکلاس.
بچه ها خودشان خمره را آب می کردند. هر روز صبح، دوتا از بچه های بزرگتر، نوبت به نوبت می رفتند لب چشمه، پیتی را آب می کردند و می آوردند و می ریختند توی خمره.
گردن خمره را با طناب بسته بودند به کمر درخت چناری که گوشهء حیاط مدرسه بود. بچه ها به شوخی می گفتند : (( خمره را بسته ایم که فرار نکند.))
*
یک روز صبح که بچه ها به مدرسه آمدند، دیدند خمره تَرَک خورده و آبش پاک خالی شده.
آب خمره، راه کشیده بود و رفته بود توی باغچه. خمره مثل آدم کوتاه و چاقی که حالش به هم خورده باشد، وا رفته بود. تکیه داده بود به درخت. طناب، بیخ حلقش را سفت چسبیده بود. انگار خفه اش کرده بود یا گرفته بودش که نیفتد. تَرَک از گلوی خمره آمده بود پایین، از شکم گذشته بود، پیچیده بود طرف پهلو و رفته بود زیرش. هنوز آرام آرام ازش آب می آمد و از بغل تخته سنگی که زیر خمره بود، می چکید. راه می کشید و از حیاط مدرسه می گذشت و می رفت توی باغچه.
بچه ها دور خمره جمع شده بودند. هر کدام حرفی می زد و مزه ای می پراند :
_ از بس این بیچاره را اذیت کردند، دلش از غصه ترکید.
_ شب تنها بوده، گرگ آمده سراغش، از ترس زهره ترک شده.
_ نه بابا، از بس آب خورده، ترکیده.
آقای صمدی آمد :
_ چه شده ؟ بروید عقب.
حسن کاظمی نگاهی به خمره انداخت و از زیر چشم آقای صمدی را نگاه کرد، دست گذاشت روی جیبش، عقب عقب رفت. ترسان و نگران دور و برش را نگاه کرد بعد دوید. تند دوید طرف در مدرسه.
عبداللهی از جا پرید، دوید و دم در مدرسه مچ کاظمی را گرفت :
_ کجا ؟ کجا می رفتی ؟
کشان کشان آوردش پیش آقای صمدی :
_]قا، داشت فرار می کرد، گرفتمش.
_ چرا فرار می کردی ؟ کجا می رفتی ؟
کاظمی جیبش را محکم چسبید و افتاد به التماس :
_ آقا، ترسیدیم.
_ ترسیدی ؟ از چی ترسیدی، از خمره ؟
بچه ها زدند زیر خنده. کاظمی بغض کرد :
_ آقا ... آقا ... به خدا ما خمره را نشکستیم. ترسیدیم بندازید گردن ما.
_ چرا جیبت را چسبیده ای ؟ تویش چه قایم کردی ؟
_ چیزی نیست، آقا. تیرکمان است.
آقای صمدی تیرکمان و هفت هشت تا قلوه سنگ کوچک از جیب کا ظمی درآورد. قلوه سنگ ها از گردو کوچکتر و از فندق بزرگتر بودند.
_ خوب خودت را رسوا کردی. پس تو با تیرکمان زدی خمره را شکستی و داشتی در می رفتی،ها ؟
_ نه آقا، به جان مادرم من به خمره سنگ نزدم. فقط گنجشک زدم.
و گریه کنان از جیب دیگرش گنجشک مرده ای درآورد :
_ بفرمایید، این هم گنجشک !
_ پس اگر به خمره سنگ نزدی، چرا در می رفتی ؟
_ آخر هر وقت چیزی می شکند، تقصیر را می اندازند گردن ما.
وقتی شما آمدید پای خمره، عبداللهی و جلالی داشتند کج کج به من نگاه می کردند. من هم ترسیدم.
عبداللهی گفت :
_ آقا، خدایی اش را بخواهید ما به چشم خودمان ندیدیم که به خمره سنگ بزند، اما هیچوقت تیرکمان از دستش نمی افتد. گنجشک ها خوب می شناسنش. سایه اش را که از دور می بینند دوتا بال دارند چهارتا دیگر هم قرض می کنند و مثل گلوله در می روند. آقا، نشانه اش حرف ندارد.
_ آقا، اسمش را گذاشته ایم (( حسن شکارچی )).
کاظمی گریه کنان گفت :
_ آقا، باور کنید من به خمره سنگ نزدم. تازه، اگر می زدم مگر خمره به این آسانی می شکست ؟ آقا، ما خودمان ناراحت شدیم که دیدیم خمره شکسته. به خدا ما نشکستیم. برایمان حرف در آوردند.
بچه ها زدند زیر خنده. آقای صمدی چاقویی از جیبش درآورد کش های تیرکمان را پاره کرد. چوبش را شکست و همراه گنجشک مرده، از دیوار پرت کرد تو باغ رمضان که دیوار به دیوار مدرسه بود :
_ دیگر نبینم تیرکمان دست بگیری.
_ چشم آقا. ولی ما خمره را نشکستیم. حتماً دیشب آبش یخ زده و شکسته.
احمدی گفت :
_ آقا، خود به خود شکسته. گاهی این طور می شود. ما خودمان پارسال کوزه داشتیم، شب خوابیدیم، صبح بلند شدیم دیدیم تَرَک ورداشته و شکسته.
آقای صمدی جای شکستگی خمره را خوب نگاه کرد، فکر کرد و رو کرد به بچه ها :
_ تو این ده کسی هست که بتواند خمره را بند بزند و درستش کند ؟
_ ما بگوییم آقا ؟
_ ما بگوییم آقا ؟
_ بله، تو بگو کاظمی. کسی را می شناسی ؟
_ آقا، غلامحسین، پدر احمد قنبری بلد است خمره درست کند.
پارسال ما خمره ای داشتیم که تویش سرکه می ریختیم، شکست. همین بابای قنبری آمد درستش کرد.
آقای صمدی، قنبری را صدا زد :
_ برو خانه، ببین اگر پدرت خانه است بگو فوری بیاید مدرسه.
_ آقا، اگر خانه نبود، چی ؟
_ حالا برو، شاید خانه باشد.
قنبری کتاب و دفترش را داد دست ابراهیمی و از مدرسه زد بیرون.
*
آقای صمدی داشت به کلاس اولی ها دیکته می گفت. کلاس چهارمی ها توی حیاط بودند. مبصرشان دم در مدرسه ایستاده بود و مواظب بود کسی از مدرسه بیرون نرود. چیزی به ظهر نمانده بود که قنبری نفس نفس زنان آمد :
_ آقا، بابام خانه نبود.
آقای صمدی ناراحت شد :
_ چرا دیر کردی ؟
_ خانه مان خیلی دور است، آقا. پایین ده است.
_ بابات کجا رفته بود ؟
_ رفته بود بالای ده، کمک یدالله، دارند باغ بیل می زنند. رفتم پیشش، گفتم : (( بیا مدرسه، آقای مدیر کارت دارند )) گفت : (( کار دارم، حالا گرفتارم، چند روز دیگر می آیم )) گفتم : (( خمرهء مدرسه شکسته، آقای مدیر می خواهد درستش کنی )) گفت : (( حالا کار دارم )) گفتم ..
_ بسیار خوب، بسیار خوب. همه چیز را فهمیدم. حالا برو سرکلاست. بچه ها دارند ریاضی کار می کنند.
یکی از بچه ها گفت :
_ آقا، باباش نمی آید.
_ چرا نمی آید ؟
_ او مجانی کار نمی کند. پول می خواهد.
قنبری که داشت از کلاس بیرون می رفت حرف را شنید. ناراحت شد. صورتش سرخ شد و سربرگرداند و گفت :
_ بابای من پولدوست نیست. کار داشت وگرنه می آمد. فردا صبح می آید.
_ ببینیم می آید یا نه.
آقای صمدی گفت :
_ حالا برو سرکلاست.
و بعد، رو کرد به کسی که پشت سر بابای قنبری حرف زده بود :
_ خوب نیست آدم پشت سر کسی حرف بزند، فهمیدی ؟
مبصر کلاس چهارمی ها آمد :
_ آقا بچه ها می خواهند بروند بیرون.
_ بروند بیرون که چه کنند ؟
_ بروند سر جو آب بخورند. تشنه شان است.
_ بسیار خوب، خیلی منظم، به صف بروند لب جو. مواظب باش شلوغ نکنند، همدیگر را توی جوی نیندازند. به هم آب نپاشند. زود هم برگردند.
_ چشم، آقا.
مبصر برگشت، حیاط را نگاه کرد. خالی بود. فقط چند گنجشک توی حیاط داشتند جیک جیک می کردند و به ریگ های کف حیاط نوک می زدند :
_ آقا، آقا ... رفتند. بچه ها رفتند.
_ تند برو. پشت سرشان برو. نگذاز شلوغ کنند. همدیگر را نیندازند توی جو.
مبصر دوید. از مدرسه رفت بیرون.
وقتی آقا داشت با مبصر کلاس چهارمی ها حرف می زد، بچه های دیکته نویس وقت پیدا کردند، روی دست همدیگر نگاه کنن و با هم حرف بزنن.
_ آهای ! چه خبرتان است ؟ رو دست همدیگر نگاه نکنید.
اسداللهی با توام. بچه ها، بنویسید :
باد - باران - بادام - بابا - آبادان - آباد - آب
این داستان ادامه دارد ....