۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۴:۲۶
سوته دلان
دل
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل ؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل باوفا دل.
*اقبال لاهوتی*
۹۲/۰۹/۱۹