داستانی از کتاب خمره به اسم "بابای قنبری " قسمت اول
محمود صدایش را بلند کرد :
_ ماییم، غلامحسین. من و آقای مدیر.
_ خب، بفرمایید.
و سگ را، که همین جور میان حرفشان عوعو می کرد، ساکت کرد :
_ برو بخواب. آشناست. غریبه نیست.
سگ دُمش را کشاند میان پاهاش، سرش را پایین انداخت، نفسش را از دماغش بیرون داد و موس موس کرد. دُم جنباند و برگشت، رفت روی بام.
مادر قنبری آمد دم در اتاق، به آقای صمدی و محمود نگاه کرد. فوری برگشت تو اتاق. کاسه ها و کماجدان (دیگ بزرگ مسی) و سفرهء نان را تند و تند از میان اتاق جمع کرد. به قنبری که داشت مشق می نوشت، گفت :
_ احمد، مدیرتان آمده. بلند شو کمک کن. یک خُرده آب بیار، بریز تو کتری.
احمد که تازه فهمیده بود آقای صمدی به خانه شان آمده، زود پاشد. دفتر و کتابش را جمع کرد. خوشحال بود و هم خجالت می کشید. خواهر و برادرش گوشهء اتاق خواب بودند. تا آن موقع هیچ معلمی به خانه شان نیامده بود.نمی دانست چه کند.
_ بفرمایید، بفرمایید تو.
_ آقا، سلام.
_ سلام قنبری، حالت چطور است ؟ درسهایت را که خوب می خوانی ؟ تو شاگرد خوبی هستی. ماشاالله زرنگی.
آقای صمدی نشست گوشهء اتاق و تکیه داد به رختخوابی که تو چادر شب پیچیده بود. مادر قنبری بچهء کوچکش را بغل کرد و خواست ببرد تو اتاق پشتی. آقای صمدی گفت :
_ بچه را ناراحت نکنید، چند دقیقه می نشینیم و می رویم. می بخشید مزاحم شدم، آن هم این موقع شب.
_ چه مزاحمتی، لطفاً کردید.
_ غرض از مزاحمت این بود که خواستم فردا صبح بیایید مدرسه. خمرهء مدرسه شکسته. بچه ها سرگردان شده اند. امروز که رفته بودند سر جوی آب بخورند با زحمت جمع و جورشان کردم و آوردمشان توی مدرسه. شنیده ام که شما می توانید خمره درست کنید. بابای قنبری گفت :
_ نه بابا، من بلد نیستم خمره درست کنم. کی گفته من بلدم خُمره درست کنم ؟
قنبری که گوشهء اتاق نشسشته بود و سرش را از خجالت پایین انداخته بود، گفت :
_ بچه ها گفتند. آقا که خبر نداشت.
باباش گفت :
_ درست کردن خمره به این آسانی نیست. وسیله ای می خواهد. بهتر است به فکر خمرهء نویی باشید. دولت باید برای مدرسه، خمرهء نو بخرد. تازه، اگر هم به زور چسبانده بشود خیلی دوام نمی آورد.
مادر قنبری یک سینی که تویش انجیر خشک و مویز ( انگور خشک شده) و چند تا انار بود، آورد. گذاشت جلوی آقای صمدی.
آقای صمدی دانه ای انجیر برداشت و گذاشت توی دهانش و گفت :
_ تا تقاضای خمره بکنیم و دولت برایمان خمره بفرستد خیلی طول می کشد. آوردن خمره با الاغ، قاطر، از کوه و کمر، مشکل است. اینجا هم که خمرهء نو گیر نمی آید. کسی نمی فروشد. به هر حال بد نیست سری به مدرسه بزنید، ببینید می شود همین خمره را درست کرد، یا نه. اگر درست بشود خیلی به من و بچه ها کمک کرده اید. بالاخره، بچهء خودتان هم توی این مدرسه درس می خواند.
_ حرفی نیست. چشم، می آیم. اما، این چند روز خیلی گرفتارم. ان شاءالله هفتهء دیگر می آیم ببینم می شود درستش کرد یا نه.
مادر قنبری توی سه تا استکان چای ریخت و گذاشت توی سینی. قنبری سینی را برداشت و گرفت جلوی آقای صمدی. آقای صمدی چای خورد. ناراحت بود. از حرف پدر قنبری ناراحت شده بود، زیر لب گفت :
_ هفتهء دیگر، خیلی دیر است.
_ خب، من کار دارم. نمی توانم کار و زندگی ام را ول کنم.
آقای صمدی بلند شد. محمود که فهمید آقای صمدی ناراحت شده به حرف آمد و گفت :
_ حالا نمی شود یک روز کارت را تعطیل کنی ؟ اگر بتوانی خمره را بچسبانی ثواب دارد. این بندهء خدا اینجا غریب است. بچه ها توی مدرسه آب ندارند که بخورند، آقا را اذیت می کنند.
پدر قنبری گفت :
_ تو که سر از کار و زندگی من در نمی آوری، حرف نزن.
این داستان ادامه دارد...........