داستانی از کتاب خمره به اسم "بابای قنبری " قسمت دوم
محمود چراغ دستی را از کنار اتاق برداشت و رفت تو حیاط. آقای صمدی گفت :
_ به هر حال، می بخشید مزاحم شدم.
و از اتاق رفت بیرون. سگ از روی بام آمده بود پایین. آقای صمدی نگاه می کرد. چشم هایش تو نور چراغ برقی می زد. باابی قنبری توپید به سگ :
_ برو بخواب !
سگ دمش را کشاند میان پاهاش رفت توی سبد بزرگی که گوشهء کاهدان (اتاقی که در آن کاه نگهداری می کنند) بود، خوابید.
آقای صمدی و محمود که رفتند صدای هق و هق گریهء قنبری بلند شد :
_ بابا، چرا با آقا اینجوری حرف زدی ؟ چرا نمی آیی مدرسه ؟
_ چه جوری حرف زدم ؟ من هزار جور گرفتاری دارم. می توانم کار مردم را همین جور به امان خدا ول کنم و بیایم مدرسه که مجانی خمره درست کنم ؟ اگر دنبال کار نروم کی به شما نان می دهد ؟
مادر قنبری گفت :
_ حالا چه عیبی دارد که صبح زود، سری به مدرسه بزنی بعد بروی سرکارت. می ترسم معلم شان سر لج بیفتد و بچه مان را از مدرسه بیرون کند.
_ اولاً که همچنین کاری نمی کند. بعد از آن هم، کرد که کرد. می برمش وردست خودم کار یاد بگیرد. همین قدر هم که درس خوانده، بس است.
قنبری هنوز داشت گریه می کرد.
_ برو بخواب. اگر گریه کنی آنقدر می زنمت که بمیری.
من ... فردا صبح رویم نمی شود تو صورت آقا نگاه کنم.
_ خب، نگاه نکن. می روی مدرسه درس بخوانی تا تو صورت آقا نگاه کنی ؟
و از اتاق رفت بیرون. مادر گفت :
_ اگر مشق هایت را نوشتی، برو بخواب.
_ و رختخواب ها را انداخت.
احمد نشست کنار چراغ لامپا و کتاب و دفترش را باز کرد. هق و هق کرد حساب هایش را حل کرد. صدای سرفهء بابا از توی حیاط می آمد.
*
هوا داشت روشن می شد، صبح بود. باد خنکی می آمد و ردیف صنوبرهای جلوی حیاط را می لرزاند، سرهاشان را به هم می زد و برگ های زردشان را می ریخت. بابای قنبری تو حیاط بود. پاشنه های گیوه اش را ور می کشید. می خواست برود سرکار. قنبری توی درگاه اتاق ایستاده بود. کتاب و دفترش را بغل کرده بود و باباش را نگاه می کرد. بابا بیلش را برداشت و از خانه زد بیرون. قنبری دنبالش دوید. توی کوچه به او رسید :
_ بابا، حالا نمی آیی مدرسه ؟
_ چقدر بگویم، کار دارم، نمی توانم بیایم ! به مردم قول داده ام زود کارشان را تمام کنم. قرار است ازشان گندم و جو بگیرم، که سر سیاه زمستان بی نان نمانیم.
_ من هم دیروز قول دادم که شما می آیید خمرهء مدرسه را درست می کنید. اگر نیایید بچه ها مسخره ام می کنند.
_ بیخود قول دادی. اول از من می پرسیدی بعد قول می دادی. با هم حرف می زدند و تند تند می رفتند. از حاشیهء رودخانه می رفتند. آب رودخانه هوهو صدا می کرد. کف می کرد و موج بر می داشت و از روی سنگ ها می خزید و می رفت. مدرسه، میان آبادی، نزدیک کوه بود.
پدر و پسر رسیدند سر دو راهی، پای چنار مسجد، بابا رفت، راهش را کشید و رفت. قنبری می بایست از پدرش جدا شود. پیچید توی کوچه. ایستاد و رفتن باباش را نگاه کرد. بابا دور می شد. قنبری دنبال بابا دوید :
_ بابا ... بابا !
بابا سر برگرداند. خم سنگی از زمین برداشت و پرت کرد طرف پسرش.
سنگ به پسر نخورد. از کنارش رد شد. پدر نمی خواست سنگ بخورد به پسر. همین جوری می خواست بترساندش.
_ برو گم شو، چی می خواهی از جان من ؟ گفتم هفتهء دیگر می آیم. قنبری را سرش را انداخت پایین و برگشت. پیچید تو کوچه. صدای پدر پشت سرش آمد :
_ احمد !
قنبری ایستاد. پدر آمد دست کرد تو جیبش و سکه ای دوقرانی گذاشت کف دستش.
_ بگیر، برو مدرسه. و دستی کشید به سر پسرش. قنبری حرفی نزد و راهش را کشید و رفت. کوچهء مدرسه سربالا بود. از جلوی مسجد رد شد. رسید دکان سیدرضا. سیدرضا داشت جلوی دکانش را جارو می کرد.
_ سلام، آ سید رضا.
_ سلام.
آفتاب در آمده بود. سر کوه ها و بالای درخت ها را رنگ می کرد. قنبری دو قرانی را داد به سیدرضا و گفت :
>. سیدرضا سر قاشقک را زد زیر حلوا ارده ای که تو پیت بود. حلوا را کذاشت روی تکه ای کاغد و داد به قنبری.
قنبری یواش یواش از سر بالایی کوچه بالا می رفت و با زبان و دندانش حلوای تو کاغذ را بر می داشت و می خورد و فکر می کرد که اگر بابا می آمد مدرسه و خمره را درست می کرد چقدر خوب بود. خوب می شد. آقا خوشحال می شد. می گفت : > مثل عبداللهی، که باباش آمدباغچه مدرسه را بیل زد و گل کاشت. عبداللهی چه بادی کرده بود. نمی گذاشت کسی طرف باغچه برود و به گل ها نگاه چپ بکند. انگار مدرسه و باغچه اش را باباش خریده بود. بعد، یاد شب پیش افتاد : آقا چایی اش را تا ته نخورد. مادرم با آقا خوب حرف زد. براش انجیر آورد.
_ اوهوی، قنبری وایستا.
منصوری و بهمنی، دوتا از همکلاسی هاش، از ته کوچه می دویدند و آمدند. قنبری ته ماندهء حلوا را یکجا بلعید، خورد و چربی کاغذش را لیسید. کاغذ را مچاله کرد و انداخت کنار کوچه. روی کاغذ مشق درشت نوشته شده بود. مرکب مشق چرب شده بود و زبان و لب های قنبری را سیاه کرده بود. بچه ها رسیدند :
_چی می خوردی شکمو ؟ تا ما را دیدی زود کلش را کندی ؟
یکی شان کاغذ مچاله را نگاه کرد :
_ حلوا بود، بابا. ترسیدی ما ازت بگیریم ؟ لب هات را پاک کن سیاه شده.
_ ببینم بابات امروز می آید خمره را درست کند ؟
_ معلوم نیست. آقا دیشب آمد خانهء ما. با بابام حرف زد.
_ شرط می بندم نمی آید. اگر می آمد به این شُلی حرف نمی زدی.
_ پس، آقا آمد خانه تان. امسال هوای نمره هایت را دارد. خوش به حالت. کاش بابای ما هم بلد بود خمره درست کند.
قنبری لبخند غرورانگیزی زد و گردنش را بالا گرفت. اما، ته دلش خالی بود. می دانست بابا نمی آید.