داستانی از کتاب خمره به اسم " به دنبال بابا " قسمت اول
بچه ها تو حیاط مدرسه دنبال هم می دویدندو چندتایی هم کنار دیوار تو آفتاب ایستاده بودند. آفتاب داغ نبود، رمقنداشت و یواش یواش از دیوار مدرسه پایین می خزید. قنبری غمگین بود. آقای صمدی از اتاقش بیرون آمد. آمد توی حیاط، رفت طرف خمره. چند تا از بچه ها دور خمره جمع شده بودند. آبی که ذره ذره از درز خمره چکیده بود، یخ بسته بود و قندیل شده بود. از نوک قندیل قطره قطره آب می چکید. قنبری رفته بود گوشهء حیاط. نمی خواست نگاهش به صورت آقا بیفتد. یکی از بچه ها شیرین زبانی کرد و گفت : _ آقا، این احمد قنبری چقدر ناز می کند با این باباش که بلد است خمره بچسباند. حالا کی می آید خمره را درست کند ؟ جوری حرف زد که نبری هم بشنود. آقای صمدی تو فکر بود. بچه ها شلوغ کرده بودند و دور خمره جمع شده بودند. آقا صداش را بلند کرد : _ اینجا جمع نشوید. بروید سرکلاس. _ آقا کلاس ما هنوز تمیز نشده. مدرسه چهار اتاق داشت، ردیف هم. دوتاشان کلاس بود. اولی ها و چهارمی ها تو یک کلاس، دومی ها، سومی ها وپنجمی ها تو کلاس دیگر. اتاق بعدی هم مال آقای صمدی بود، که شب ها آنجا می خوابید. اتاق آخری،انباری بود _ انبار هیزم و خرت و پرت های دیگر. _ جعفری، هنوز کارت تمام نشده ؟
جعفری پارچهء کهنه ای دستش بود و روی میز و نیمکت ها می کشید.
_ الان تمام می شود.
آقا گوشه و کنار دیوارها و پشت نیمکت های کلاس را نگاه کرد. چند کاغذ مچاله شده و پوست تخمه
پشت نیمکتیبود.
_ جعفری، اینها چیه ؟
جعفری جارو را از کنار کلاس برداشت و کاغذ ها و پوست های تخمه را جارو کرد :
_ آقا، حالا خمره را چه کار می کنید ؟
_ نمی دانم. بالاخره فکری برایش می کنم.
از کلاس رفت بیرون. قنبری کنار در کلاس، توی آفتاب ایستاده بود، قوز کرده بود و سرش پایین بود.
آهسته و زیرلبیسلام کرد. آقای صمدی نشنید و جوابش را نداد. رفت سرکلاس دیگر که ببیند اسدی
چه می کند.هر هفته، نوبت دو تا از بچه های بزرگ بود که هر روز کلاس ها را نظافت کنند. آن
هفته نوبت جعفری و اسدی بود.
آفتاب حیاط مدرسه را گرفته بود. کلاس ها تمیز شده بود. آقای صمدی صدایش را بلند کرد :
_ پنجمی ها بروند سر کلاس. سومی ها تو حیاط باشند. همه بروند سرکلاس، جز سومی ها. احمدی تو
برو سر کلاس اولی ها و چارمی ها، اولی ها ساکت باشند و از روی درس دیروز مشق بنویسند. به
چهارمی ها دیکته بگو. پنجمی ها ریاضی کار کنند. خودم می آیم سرکلاستان. ریاضی تان خیلی عقب
است. امسال، امتحان نهایی دارید. باید خیلیکار کنید. وقت را تلف نکنید. تندتر، تندتر بروید سرکلاس.
معصومه، لیلا این قدر باهم حرف نزنید. تندتر بروید سرکلاس. دومی ها نقاشی بکشند.
توی مدرسه، بین پسرها، دوتا دختر هم بود. لیلا و معصومه، هر دو کلاس دوم بودند.
*
آقا سر کلاس پنجمی ها بود که مبصر سومی ها آمد :
_ آقا، قنبری نیست.
_ نیست ؟ کجا رفته ؟ خودم امروز صبح دیدمش.
_ نمی دانیم آقا. یکهو از مدرسه زد بیرون.
احمد قنبری از مدرسه در رفته بود. رویش نمی شد تو صورت آقا نگاه کند. سلام هم که کرده بود
آقا جوابش را نداده بود. از دیوار مدرسه رفته بود توی باغ رمضان، و کم کم رفته بود لب رودخانه،
نشسته بود روی سنگی و حیران و سرگردان بود که بروم پیش بابام یا نه !
بلند شد رفت بالای ده. از سر دیوار باغ یدالله سرک کشید. باباش داشت باغ را بیل می زد. خاک دور
درخت ها را می کند و زیر و رو می کرد. یدالله هم کمکش می کرد. قنبری خواست برود توی باغ و
بگوید : ((بابا، مدرسه نمی آیی ؟ نمی آیی خمره را درست کنی ؟ آبروی من رفت )) اما، می ترسید.
همین جور ایستاده بود و باباش را نگاه می کرد. باباش گرم کار بود و او را نمی دید.
*
آقای صمدی به یکی از بچه ها گفت :
_ باقری، برو در خانهء قنبری بگو : (( بیا مدرسه. اگر بابات نمی آید خمره را درست کند، عیبی ندارد.
اگر نیایی خودم می آیم و گوشت را می گیرم و می آورمت مدرسه )) بدو، تند برو.
باقری دوید، تا خانه قنبری دوید.
مادر قنبری داشت خمیرهای توی تغار (ظرف بزرگ سفالی) را چنگ می زد.
می خواست نان بپزد.
_ مش کبری، احمد خانه نیست ؟
_ نه، رفته مدرسه.
_ از مدرسه در رفته.
_ در رفته ؟ چرا ؟
_ باباش نیامده خمرهء مدرسه را درست کند، از خجالت زده به چاک.
مادر قنبری زیر لب گفت : (( چند بار به این مرد گفتم برو مدرسه. نرفت، تا بچه را از مدرسه بیرون
کردند )) و خمیرها را توی تغار جمع و جور کرد. رویشان پارچه ای انداخت، و بلند شد. نگران شده
بود. به باقری گفت :
_ خیلی کتک خورد ؟
_ کتک نخورد، خجالت کشید. در رفت.
مادر چادرش را انداخت سرش. سفارش بچه های کوچک و خانه را به همسایه شان کرد و از خانه آمد
بیرون. باقری هم دنبالش دوید.
*
قنبری پشت دیوار باغ یدالله ایستاده بود. از سر دیوار باباش را نگاه می کرد که تند بیل می زد و زمین
را می کند.گوشهء باغ زیر درخت گردو آتشی روشن کرده بودند. روی آتش، کتری سیاه و دود دزده ای
بود. کتاب و دفتر احمدی توی کیسهء کرباسی بود. احمد کیسه را به سینه می فشرد. گردن می کشید.
دلش می خواست بابا ببیندش. بابا گرم کار بود و نمی دیدش. چندبار خواست برود توی باغ پیش باباش
و بگوید : ((بابا بیا مدرسه، خمره را درست کن)). امّا ترسید دعواش کند :
((چرا مدرسه را ول کردی و آمدی اینجا. چرا نمی گزاری کارم را بکنم))؟
کلاغی سر شاخهء درخت گردو نشسته بود و قارقار می کرد.
قنبری به زور سرفه ای کرد که بابا بشنود، نگاهش کند. اما، بابا نشنید. آفتاب بالا آمده بود و باغ را گرفته
بود. فکرکرد : الان آقا سرکلاس ما است. دارد مسأله ها را حل می کند. جای من خالی است. آقا جای
خالی مرا می بیند. باید بروم پای تخته.
دیگر نتوانست بماند. دلش شور افتاده بود. برگشت، تا مدرسه دوید. از در مدرسه تند رفت تو.
رفت سرکلاس.
_ آقا، اجازه !
دم در کلاس ایستاد و انگشتش را بالا گرفت. آقای صمدی با تعجب نگاهش کرد :
_ کجا رفته بودی ؟
قنبری مِن و مِن کمرد :
_ آ ... آقا ... زود برگشتیم.
_ پرسیدم کجا رفته بودی ؟ چرا بی اجازه از مدرسه رفتی بیرون ؟
_ رفتم پیش بابام که بگویم بیاید خمره را درست کند.
بچه ها خندیدند. قنبری سرش را انداخت پایین و اشک هایش ریخت. آقا جلو رفت و دست زد به پشتش.
_ بسیار خوب، بشین. اگر بابات نیامد ایرادی ندارد. دیگر نبینم بی اجازه از مدرسه بروی بیرون.
قنبری نشست. کتاب و دفترش را از کیسه درآورد. با پشت آستینش اشک هاش را پاک کرد. کیسه را
مچاله کرد وگذاشت تو ((جامیز)). دوات و قلمش را برداشت و صورت مسأله ای که آقا روی تخته
نوشته بود، توی دفترش نوشت.
بچه ها زیرچشمی نگاهش کردند. پچ پچ می کردند.
ابراهیمی که پشت سر قنبری نشسته بود، گفت :
_ آخرش خودت باید خمره را درست کنی، بابات که نمی آید.
_ ساکت.
آقای صمدی گفت : ((ساکت)) و عددهای مسأله را روی تخته، زیر هم نوشت. همان طور که می نوشت
یاد باقری افتاد :
_ قنبری، باقری را ندیدی ؟
_ نه آقا. مگر نیامده ؟
_ فرستادمش پی تو. رفت خانه تان.
قنبری رفت تو فکر. باقری می رفت دم خانه شان و به مادر می گفت احمد از مدرسه در رفته،
آن وقت خدا می دانست مادر چه کار می کند و چقدر ناراحت می شود.
_ آقا، بروم خانه مان و به مادرم بگویم من مدرسه هستم؟
_ نه، بشین. آن وقت باید یکی دیگر بیاید دنبال تو، و کم کم همه می روند دنبال هم و مدرسه خالی
می شود.
بچه ها خندیدند.
*
مادر از حاشیهء رودخانه بالا می رفت. این ور و آن ور، درخت های بید و سنجد دو طرف رودخانه را
نگاه می کرد و می رفت. دلواپس بود. زن ها و دخترها لب رودخانه نشسته بودند و ظرف می شستند.
_ چی شده، کبری؟ کجا می روی با این عجله ؟
_ احمد از مدرسه در رفته، می خواهم ببینم کجا رفته. شما او را ندیدید؟
_ نه، ندیدیم.
_ پیدایش می کنی، غصه نخور. جایی ندارد که برود. گُشنه که شد خودش می آید خانه.
کبری تند و تند می رفت و باقری دنبالش می دوید.
*
بابای قنبری، توی باغ، روی قلوه سنگ بزرگی، بغل آتش نشسته بود و چای می خورد.
مادر قنبری از در باغ آمد تو :
_ چند بار گفتم، یک سر به مدرسه بزن. نرفتی خمره شان را درست کنی، احمد را از مدرسه بیرون کردند.
_ بیرون کردند ؟
_ چه می دانم، می گویند خجالت کشیده از مدرسه در رفته.
بابا استکان چای نیم خورده اش را گذاشت زمین.
_ در رفته ؟ فرار کرده ؟ غلط کرده. حالا کجاست ؟
_ نمی دانم. گم شده. همهء آبادی را گشتم پیدایش نکردم.
بابا کتش را پوشید، پاچه های شلوارش را که بالا زده بود، پایین کشید و صاف کرد :
_ اگر پیداش کنم تکه تکه اش می کنم. من با هزار بدبختی یک لقمه نان در می آورم که بخورد و
برود مدرسه. حالا خودش را لوس می کند و از مدرسه در می رود !
_ حتماً معلمش چیزی گفته، او هم خجالت کشیده.
...
(این داستان ادامه دارد)