داستانی از کتاب خمره به اسم "به دنبال بابا" قسمت دوم
تند و تند، توی کوچه می رفتند، مادر قنبری نگران بود. می ترسید.
*
کلاس سومی ها و پنجمی ها آمده بودند سر جوی بالای مدرسه، آب خورده بودند و داشتند با هم حرف می زدند و می خندیدند و می رفتند مدرسه. یکی از بچه ها، از دور بابای قنبری را دید. صدایش را بلند کرد :
_ قنبری ... قنبری بابات آمد. آمد که خمره را درست کند.
قنبری برگشت و باباش را دید و مادرش و باقری را، که به دنبالش می آمدند. از راه رفتن باباش دستگیرش شد که اوقاتش تلخ است و برای درست کردن خمره نیآمده. دوید و رفت توی مدرسه. بابا از دور او را دید و مادر شناختش :
_ بچه ام ! ... احمد توی مدرسه است. گم نشده. خدا را شکر.
بابا پرید و شاخهء بیدی را، که کنار جو سبز شده بود، شکست و دوید طرف مدرسه که پسرش را پیدا کند. بچه ها داد و قال راه انداختند :
_ قنبری بابات آمد، با چوب!
مدرسه شلوغ شد.
آقای صمدی، که سر کلاس بود و داشت به کلاس اولی ها درس می داد، سر و صدای بچه ها را شنید، از کلاس آمد بیرون.
_ چی شده ؟ چه خبر است ؟
بابای قنبری آمد توی مدرسه. چوب به دست، وسط بچه ها می گشت که قنبری را پیدا کند. قنبری این طرف و آن طرف می دوید.
پناهگاهی می جست. بابا رسید به پسر، چوب را دور سرش چرخاند و محکم خواباند تو شانه های قنبری. آقای صمدی آمد جلو. قنبری رفت پشت سر آقا قایم شد. به او پناه آورد آقای صمدی گفت :
_ چه شده، آقا ؟ اینجا مدرسه است. چه کار می کنید ؟
_ مدرسه باشد. اگر شما نمی توانید این بچه را آدم کنید، خودم می توانم.
و حمله کرد به قنبری :
_ کدام گوری رفته بودی ؟ مادرت از صبح تا حالا تمام آبادی را گشته.
آقای صمدی مچ بابای قنبری را گرفت :
_ خواهش می کنم آقا. خونسرد باشید.
بچه ها دورشان جمع شده بودند.
یکی از بچه ها گفت :
_ ما خیال می کردیم آمده است خمره را درست کند. نگو که آمده پسرش را بزند.
مادر قنبری گفت :
_ خجالت بکش مرد. لااقل احترام آقای مدیر را نگه دار.
قنبری از بچه ها خجالت می کشید. گریه اش گرفته بود. آقا بازویش را گرفت :
_ناراحت نباش. نمی گذارم کتک بخوری.
بابای قنبری، که کمی آرام شده بود، رو کرد به پسرش :
_ بالاخره که خانه می آیی. وقتی آمدی من می دانم و تو.
زیر چشمی آقا را نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. زنش به آقای صمدی گفت :
_ می بخشید. بابای احمد وقتی اوقاتش تلخ می شود نمی تواند جلوی خودش را بگیرد.
بابا انگار پشیمان شده بود. اما، نمی دانست چطور پشیمانی اش را به زبان بیاورد، آرام گفت :
_ خداحافظ.
بچه ها دورش جمع شده بودند. همین جور که سرش پایین بود از میان بچه ها گذشت. آقای صمدی نگاهش می کرد. دستش روی شانه قنبری بود. هیچ کس حرف نمی زد.
بابای قنبری که رسیده بود دم در مدرسه، ایستاد. کمی فکر کرد برگشت.
بچه ها از دور و برش کنار رفتند. قنبری عقب عقب رفت. رفت توی کلاس قایم شد.
آقای صمدی پیش آمد :
_ آقا، تشریف ببرید. نظم مدرسه را به هم نزنید.
بابای قنبری نگاهش را توی حیاط مدرسه چرخاند.
_ خمره تان همان است ؟
_ بله.
خمره به درخت چنار تکیه داشت. حالش خوش نبود و زُل زده بود به در اتاق آقای صمدی. انگار انتظار می کشید کسی بیاید سراغش و حالش را بپرسد.
بابای قنبری پیش رفت. رفت طرف خمره. بچه ها بی سرو صدا دورش جمع شدند. بابا چوب را انداخت. خم شد و ترک خمره را از بالا تا پایین خوب نگاه کرد. به آن دست کشید، وارسی کرد. بعد تویش را نگاه کرد.
_ ترکش بزرگ است. درست کردنش مشکل است. شاید هم اصلاً نشود درستش کرد.
پشت خمره را نگاه کرد :
_ پشتش هم که ترک خورده. خاکستر و آهک می خواهد و سفیدهء تخم مرغ، آن هم خیلی زیاد.
آقای صمدی گفت :
_ نمی شود بستش (بست زدن : به هم دوختن چیزهای سفت مثل چینی و سفال) بزنید ؟
_ وسیله می خواهد. مته می خواهد که سوراخش کنیم و بعد سیم می خواهد. تازه می ترسم به کلی خُرد و تکه تکه شود. عمرش را کرده، پوسیده. پرمای تابستان و یخ زمستان کارش را ساخته. خلاصه، اگر سفیدهء تخم مرغ و خاکستر و آهک فراهم کنید، توی همین هفته می آیم و درستش می کنم.
_ درست می شود ؟
_ امید به خدا، شاید درست شد. هر وقت چیزهایی را که گفتم فراهم کردید، خبرم کنید.
قنبری از کلاس آمده بود بیرون و داشت باباش را نگاه می کرد. لبخند می زد. جایی که چوب خورده بود، نمی سوخت. یادش رفته بود. خوشحال بود. به بچه ها نگاه کرد که یعنی : دیدید بابای من بلد است خمره را درست کند.
یکی از بچه ها مزه انداخت و به بابای قنبری گفت :
_ هر چه دلتان خواست قنبری را بزنید، عوضش خمره را درست کنید.
بچه ها زدند زیر خنده. آقای صمدی بهشان توپید :
_ بسیار خوب، بچه ها. شلوغ نکنید. بروید سر کلاس هاتان.
و خم شد و چوب بابای قنبری را از کنار خمره برداشت. بچه ها رفتند سر کلاس. پدر و مادر قنبری خداحافظی کردند و رفتند.