قصه "پروانه ای که از ترس فرار کرد"
صبح یک روز ، پروانه ی کوچولویی از پیله بیرون آمد . خمیازه ای کشید . بال هایش را چند دفعه تکان داد . خستگی اش که در آمد خواست کمی گردش کند . چند قدمی که برداشت کرم شب تاب را دید . کرم آهسته می خزید و به طرف خانه اش می رفت . او تا پروانه ی کوچولو را دید ، گفت : وای چه بال های قشنگی ؟! پروانه کوچولو با تعجب سرش را برگرداند و به بال های زرد و خال خالی اش نگاه کرد . با خودش گفت : راستی ! چه بال های قشنگی دارم !
کرم در حال رفتن گفت : مواظب بال های قشنگ خودت باش . اگر موقع پرواز به شاخ و برگها بگیرد ، می شکند .
پروانه
کوچولو نگران شد . کمی فکر کرد . توی دلش گفت : بهتر است اصلاً پرواز نکنم این
طوری هیچ وقت بالهایم نمی شکند !
او رفت و زیر سایه ی گلی نشست . کمی بعد ، بچه مورچه ای او را دید
و پرسید :
تو چرا نشسته ای ؟ چرا مثل پروانه های دیگر پرواز نمی کنی ؟
پروانه کوچولو گفت : چون می ترسم بال های قشنگم بشکند !
بچه مورچه تعجب کرد . اولین بار بود یک پروانه ی ترسو می دید . چیزی نگفت :
خیلی زود حوصله ی پروانه کوچولو سر رفت . اما باز هم دوست نداشت پرواز کند . او سرش را این ور و آن ور چرخاند .
اگهان چیز عجیبی دید . یک سوسک سیاه بزرگ داشت به طرفش می آمد . سوسک با صدای زشتی گفت : وای ! چه پروانه ی خوشمزه ای !
پروانه کوچولو خیلی ترسید . فهمید اگر پرواز نکند ، سوسک سیاه او را می خورد ، برای همین بال زد و پرید . وقتی از سوسک سیاه دور شد نفس راحتی کشید . مدتی گذشت . اما او هنوز داشت پرواز می کرد . از بالا همه چیز زیبا بود . پروانه کوچولو ،
روانه ای شده بود مثل همه ی پروانه ها !