فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

صبح یک روز ، پروانه ی کوچولویی از پیله بیرون آمد . خمیازه ای کشید . بال هایش را چند دفعه تکان داد . خستگی اش که در آمد خواست کمی گردش کند . چند قدمی که برداشت کرم شب تاب را دید . کرم آهسته می خزید و به طرف خانه اش می رفت . او تا پروانه ی کوچولو را دید ، گفت : وای چه بال های قشنگی ؟! پروانه کوچولو با تعجب سرش را برگرداند و به بال های زرد و خال خالی اش نگاه کرد . با خودش گفت : راستی ! چه بال های قشنگی دارم

کرم در حال رفتن گفت : مواظب بال های قشنگ خودت باش . اگر موقع پرواز به شاخ و برگها بگیرد ، می شکند .

پروانه کوچولو نگران شد . کمی فکر کرد . توی دلش گفت : بهتر است اصلاً پرواز نکنم این طوری هیچ وقت بالهایم نمی شکند
او رفت و زیر سایه ی گلی نشست . کمی بعد ، بچه مورچه ای او را دید و پرسید :

تو چرا نشسته ای ؟ چرا مثل پروانه های دیگر پرواز نمی کنی ؟

پروانه کوچولو گفت : چون می ترسم بال های قشنگم بشکند

بچه مورچه تعجب کرد . اولین بار بود یک پروانه ی ترسو می دید . چیزی نگفت

خیلی زود حوصله ی پروانه کوچولو سر رفت . اما باز هم دوست نداشت پرواز کند . او سرش را این ور و آن ور چرخاند .

اگهان چیز عجیبی دید . یک سوسک سیاه بزرگ داشت به طرفش می آمد . سوسک با صدای زشتی گفت : وای ! چه پروانه ی خوشمزه ای

پروانه کوچولو خیلی ترسید . فهمید اگر پرواز نکند ، سوسک سیاه او را می خورد ، برای همین بال زد و پرید . وقتی از سوسک سیاه دور شد نفس راحتی کشید . مدتی گذشت . اما او هنوز داشت پرواز می کرد . از بالا همه چیز زیبا بود . پروانه کوچولو ،

روانه ای شده بود مثل همه ی پروانه ها !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۸
مادر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">