قصه "طعام دهنده پرندگان"
هنوز ساعاتی به غروب خورشید مانده است . پیرمرد بر چوب دستی اش تکیه می دهد و آرام آرام از کوه بالا میرود .هرچند گام که برمی دارد ، می ایستد و سفره ی کوچکی که بر سر چوب دستی اش بسته است را محکم می کند . این بار اول نیست که از این کوه بالا می رود . در ماه رمضان ، بارها از همین کوه بالا رفته است و در غار حرا به عبادت خداوند مشغول شده است
پیرمرد با خود می اندیشد که ای کاش ، دیگر مردم مکه نیز ، به دین ابراهیمِ خلیل و فرزندش اسماعیل ، ایمان می آوردند و به جای پرستش بت های چوبی و سنگی ، شیرینی پرستش خداوند را می چشیدند .
ساعتی نمی گذرد که بر بالای کوه می رسد . زیر آفتاب سوزان مکه ، نسیمی روح نواز ، به صورتش می خورد . نگاهی به آسمان می اندازد . با دیدن پرندگان ، لبخندی می زند . در حالی که نجوایی زیر لب دارد ، دانه های عرق را از پیشانی اش پاک می کند و بر زمین می نشیند .
آرام ، سفره ی
باقی مانده های غذا را بر زمین پهن می کند و خود دور از سفره در کناری می نشیند .
پیرمرد
، نگاه دیگری به آسمان می اندازد و زیر لب مشغول ذکر خداوند می شود .
پرنده ها که گویی ، سفره آشنایی دیده باشند ، بال می زنند و پس از این که چند دور در آسمان می زنند ، آرام پایین می آیند و یکی یکی کنار سفره جمع می شوند . با شتاب به باقی مانده غذاهای سفره نوک می زنند . پیرمرد ، مشغول تماشای نوک زدن و غذا خوردن پرندگان می شود . با مهربانی می گوید ، بخورید ، مخلوقات خوب خدا ، بخورید شما نیز از سفره ی غذای ما سهمی دارید . این ها هم سهم شماست ، بخورید خدا مهربان است ، ما چرا با آفریده هایش ، مهربان نباشیم .
پیرمرد از جایش بلند می شود باقی غذا ها را روی زمین می ریزد و سفره را جمع می کند با خود می گوید : این هم سهم حیوانات وحشی.
پیرمرد بر چوب دستی اش تکیه می دهد و دوباره ، آرام آرام از کوه پایین می آید . کودکی که «محمد» صدایش میکنند ، به استقبالش می شتابد . دست کودک را می گیرد و در حالی که با مهربانی با او سخن می گوید ، به خانه می رود .
این کار پیرمرد ، برای مردم قبیله ی قریش تازگی ندارد . به همین دلیل است که ، عبدالمطلب ، بین مردم به مرد بخشنده و طعام دهنده ی پرندگان مشهور شده است .