فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

فرزند من

آداب و آفات تربیت دینی فرزند

 موقع تعطیل شدن مدرسه، آقای صمدی بابچه ها حرف زد :

_ همان طور که شنیدید، پدر یکی از دانش آموزان قرار است خمرهء مدرسه را درست کند و برای این 

کار به مقداری آهک و خاکستر و سفیدهء تخم مرغ احتیاج داریم. فردا صبح که به مدرسه می آیید،

 هر که توانست یک خرده خاکستر نرم و الک شده و آهک و تخم مرغ بیاورد.

حالا بدون سر و صدا، با صف بروید خانه. مبصرها مواظب باشند کسی توی کوچه یا لب رودخانه نایستد. 

کسی به درخت و در و دیوار سنگ نزند. با هم دعوا و زد و خورد نکنید. یک راست می روید خانه.

اول لیلا و معصومه بروند و بعد پسرها.

_ آقا ... آقا ما آهک می آریم. توی خانه مان آهک داریم.

_ آقا، ما خاکستر بیاوریم ؟

_ گفتم، هر که هر چه توانست بیاورد، حالا آرام بروید خانه.

 

توی خانه ها

_ مادر، تخم مرغ بده ببریم مدرسه، برای درست کردن خمره.

_ تخم مرغ نداریم.

_ پس چه ببرم ؟

_ خاکستر.

_ خاکستر ؟ فقط خاکستر ؟

_ بله، خاکستر. توی اجاق. توی تنور تا دلت بخواهد خاکستر داریم.

_ پس باید الکشان کنیم.

_ الکشان می کنیم، می ریزیم توی کیسه، فردا صبح بردار و ببر مدرسه. حالا بشین مشقت را بنویس.

*

پدر :

_ چرا نشستی و عزا گرفتی ؟ اگر درس و مشق نداری برو یک خرده علف بریز جلوی گاو، زبان بسته دارد ناله می کند.

_ بابا، غلامحسین می خواهد خمرهء مدرسه را بچسباند. آقا گفت تخم مرغ و آهک و خاکستر بیاورید.

 من می خواهم تخم مرغ ببرم.

_ تخم مرغمان کجا بود. خودمان تخم مرغ نداریم بخوریم. حالا بیاییم تخم مرغ بدهیم که ببری مدرسه

 خمره بچسبانی!

_ همهء بچه ها چیزی می آورند، من خجالت می کشم که چیزی نبرم.

_ خاکستر ببر، خاکستر خوب داریم. ما بهترین خاکستر را داریم!

*

_ تو آهک ببر، آهک داریم. توی انبار آهک داریم.

_ بابام گفت دست به آهک نزن. پوست دست هایت خراب می شود. دستت را می مالی به چشمت، 

کور می شوی.

_ تو دست نزن. خودم می ریزم توی کیسه ای ببر بده به مدیرتان.

*

مادربزرگ :

_ تخم مرغی که سر طاقچه بود، تو ورداشتی ؟

_ بله، می خواهم ببرم مدرسه که با سفیده اش خمره بچسبانیم.

_ همین دیروز یک تخم مرغ از من گرفتی. می خواهی روزی یک تخم مرغ ببری مدرسه ؟

_ مدرسه که نبردم. بردم دادم به سیدرضا دکاندار کتابچه گرفتم، نخوردمش که.

*

_ من چه ببرم مدرسه ؟

_ هیچی. دیگران می آورند. فردا بچه ها اینقدر تخم مرغ و آهک و خاکستر به مدرسه می آورند که زیاد می آید.

_ من خجالت می کشم چیزی نبرم.

_ خاکستر ببر.

_ خاکستر نمی برم.

_ غلط می کنی.

پدر جواب را برداشت و دنبال پسر دوید.

_ اصلاً نمی خواهم مدرسه بروی. این چه جور مدرسه ای است که هر روز چیزی می خواهند. دولت باید

 برای مدرسه خمرهء نو بخرد. من فردا می آیم مدرسه تان می گویم که توی خانه چه الم شنگه ای

 راه انداختی.

*

مادر :

_ یک تخم مرغ حق توست. می خواستم بپزم که بخوری. اگر نمی خوری ببرش مدرسه.

*

مادر :

_ بابات که می آید خمره را درست می کند. تو نمی خواهد چیزی ببری. بچه های دیگر می آورند.

قنبری بغض کرده بود. زانو بغل گرفته بود و گوشهء اتاق نشسته بود.

مادرش گفت :

_ اگر بخواهی اذیت کنی، اوقات بابات تلخ می شود و نمی آید خمره را درست کند. آن وقت آبرویت 

جلوی بچه ها می رود. حالا هی بشین و عزا بگیر.

*

روز بعد، توی کوچه های آبادی جا به جا آهک و خاکستر، از سوراخ کیسه ها ریخته بود. خط های سفید 

خاکستر و آهک راه کشیده بود و تا توی مدرسه رفته بود. یک جا هم تخم مرغی افتاده بود و شکسته 

بود. پوست یک طرف و زرده و سفیده یک طرف، قاتی خاک.

بچه ها کیسه به دست، کتاب و دفتر به بغل، به مدرسه رفته بودند.

آقای صمدی توی مدرسه نبود. بچه ها کیسه ها را به همدیگر نشان می دادند. هرکس کیسهء بزرگتر 

داشت یا تخم مرغ آورده بود، بیشتر خودنمایی می کرد و برای دیگران قیافه می گرفت. لیلا تخم مرغ

 آورده بود. هر روز مادرش تخم مرغی آب پز می کرد که توی مدرسه، زنگ تفریح بخورد. هوا که سرد 

می شد لیلا تخم مرغ را نیمه گرم می گرفت تو دستش که تا مدرسه دستش یخ نکند. آن روز، لیلا 

تخم مرغش را خام آورده بود. گرفته بود تو دستش و گوشهء مدرسه ایستاده بود.

مبصرها و کسانی که قرار بود مدرسه و کلاس ها را تمیز کنند، کلافه و ناراحت بودند. توی حیاط و 

کلاس ها، اینجا و آنجا، خاکستر و آهک ریخته بود.

_ هر که خاکستر و آهک توی حیاط و کلاس ها بریزد، خودش باید آنها را جمع کند. اصلاً، چرا

 کیسه های خاکستر و آهک را می آورید سرکلاس.

بعضی ها با هم سر همین چیزها دست به یقه می شدند.

...

این داستان ادامه دارد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۰۲
مادر

نظرات  (۲)

سلام با صفای با سلیقه...
تصمیم گرفتم همه مطالب رو بخونم
برام زیبایی دارن
همه محتواشون و هم...
بوی دوست می دهد حرف هایت...
مخاطبم وبلاگ بود!!!
یکی از کارام ساختن قلب تو وبلاگ قشنگت هست فیروزه جان!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">