داستانی از کتاب خمره به اسم "کار دستی" قسمت دوم
بالاخره، آقای صمدی آمد. کیسه ای دستش بود. توی کیسه سیب زمینی بود. صبح، بعد از نماز، رفته بود
بالای آبادی از (( کل رحیم )) سیب زمینی بخرد، دیر به مدرسه رسیده بود. وقتی آمد، مدرسه شلوغ بود :
_چیه ؟ چه خبر است ؟
ابراهیمی برایش نان آورده بود. هر روز یک نفر برای آقا دو تا نان می آورد. آن روز نوبت ابراهیمی بود. آقا
نان ها را، که توی سفره ای پیچیده شده بود، گرفت. نگاهی به کیسه های آهک و خاکستر کرد. از
آنهمه خاکستر و آهک حیرت کرد، رفت توی اتاقش. نان ها و کیسهء سیب زمینی را گذاشت توی اتاق
و برگشت تو حیاط.
_ آقا، ما آهک آوردیم، آهکِ خوب.
_ آقا، ما هم آهک آوردیم.
_ آقا، ما خاکستر آوردیم. خاکستر نرم و الک شده.
_ بسیار خوب. اما، اینهمه آهک و خاکستر لازم نیست. مگر می خواهیم بنایی کنیم. کی تخم مرغ آورده ؟
_ من آقا.
_ من آقا.
_ ما هم تخم مرغ آورده بودیم. اما، توی راه افتاد و شکست.
_ آقا ما مرغ هامان تخم نمی کنند. همه اش دوتا مرغ داریم. هوا که سرد بشود تخم نمی کنند.
کنار خمره کوهی از آهک و خاکستر درست شده بود. روی آهک ها و خاکسترها فقط چهارتا تخم مرغ بود.
_ تخم مرغ کم است.
_ آقا، قنبری برود از باباش بپرسد که چند تا تخم مرغ می خواهد تا خمره را بچسباند.
_ لازم نیست بپرسیم. معلوم است که چهارتا تخم مرغ خیلی کم است. فردا سعی کنید تخم مرغ
بیاورید. آهک و خاکستر نمی خواهیم.
_ ما که تخم مرغ نداریم. آهک داشتیم، آوردیم.
_ ما تخم مرغ نداریم.
_ ما هم نداریم.
_ بسیار خوب، هر که تخم مرغ بیاورد، نمرهء کار دستی اش می شود ٢٠ می توانید روی تخم مرغ را
با دقت نقاشی کنید و بیاورید. یادتان باشد که تخم مرغ پخته نباشد.
توی خانه ها
مادر حسین رمضانی از سر دیوار مش زینب سرک کشید :
_ مش زینب، اگر تخم مرغ داری، یک دانه به من قرض بده. می خواهم بدهم به حسین ببرد مدرسه.
_ تخم مرغ ببرد مدرسه بخورد ؟
_ نه، نمی خواهد بخورد. می خواهد ببرد نمره بگیرد.
*
_ بابا می توانی روی تخم مرغ اسب بکشی ؟
_ اسب بکشم روی تخم مرغ ؟ یعنی چی ؟
_ مدیرمان گفته روی تخم مرغ نقاشی کنید و بیاورید.
_ من بلد نیستم روی تخم مرغ نقاشی کنم. خودت بکش.
_ با چی بکشم ؟
_ با زغال، یا مرکب. از مدیرتان بپرس با چی روی تخم مرغ نقاشی کنم. چرا از من می پرسی ؟
*
پدر :
_ این دیگر از آن حرفهاست که بابت بردن تخم مرغ نمره بدهند!
اگر قرار است برای تخم مرغ نمره بدهند باید مرغ نمرهء ٢٠ بگیرد که آنچنان تخمی کرده، نه تو.
_ اگر نبرم نمره نمی گیرم. قبول نمی شوم.
_ تو که می خواهی با بردن تخم مرغ قبول بشوی و باسواد بشوی، همان بهتر که مدرسه نروی.
باید درس بخوانی نه اینکه تخم مرغ ببری.
*
مادر :
_ تا حالا دوتا تخم مرغ شکستی. وقتی می خواهی روی تخم مرغ نقاشی کنی، محکم بگیرش تو
دستت. اگر این یکی هم بشکند، دیگر نداریم. سه تا تخم مرغ داشتیم، می خواستیم بدهیم به
سیدرضا قند بگیریم، همه را شکستی. تو هم با این مدرسه رفتنت ما را از زندگی انداختی.
*
پدر :
صادق کجاست ؟
مادر :
_ از وقتی که از مدرسه آمده رفته دم مرغدانی نشسته. انتظار می کشد مرغ تخم کند. تخمش را
بردارد، رویش نقاشی کند و ببرد مدرسه.
مرغ، توی لانه، جا به جا می شد. دور خودش می چرخید. زیر بل قُر می زد و قُدقُد می کرد. هی
سرش را برمی گرداند. چشم هایش را می بست که نگاهش به صورت صادق نیفتد.
صادق، قلم به دست، دو زانو نشسته بود دم مرغدانی خم شده بود، زیر مرغ را نگاه می کرد و
حرص می خورد. چه قدر انتظار بکشد :
(( زودباش. تو هم با این تخم کردنت.)) مادر می خندید.
_ ول کن زبان بسته را. بگذار راحت تخمش را بکند.