_ آقا، سگ ناجوری است.فرار کنی. همه ازش می ترسند.
و دوید و رفت پشت چینه ای (دیوار کوتاه گلی). سگ غُرش کرد و پیش آمد. آقای صمدی عقب عقب رفت. ترسید.
بابای قنبری از صدای سگ فهمید آدم غریبه ای دمِ در خانه است، آمد توی حیاط. از بالای دیوار سَرَک کشید :
_ کیه ؟ کی بود ؟
(به ادامه این داستان در "ادامه مطلب" توجه نمایید)