بچه ها تو حیاط مدرسه دنبال هم می دویدندو چندتایی هم کنار دیوار تو آفتاب ایستاده بودند. آفتاب داغ نبود،
رمقنداشت و یواش یواش از دیوار مدرسه پایین می خزید.
قنبری غمگین بود. آقای صمدی از اتاقش بیرون آمد. آمد توی حیاط، رفت طرف خمره. چند تا از بچه ها دور
خمره جمع شده بودند. آبی که ذره ذره از درز خمره چکیده بود، یخ بسته بود و قندیل شده بود. از نوک قندیل
قطره قطره آب می چکید. قنبری رفته بود گوشهء حیاط. نمی خواست نگاهش به صورت آقا بیفتد. یکی از بچه ها
شیرین زبانی کرد و گفت :
_ آقا، این احمد قنبری چقدر ناز می کند با این باباش که بلد است خمره بچسباند. حالا کی می آید خمره را
درست کند ؟
جوری حرف زد که نبری هم بشنود. آقای صمدی تو فکر بود. بچه ها شلوغ کرده بودند و دور خمره جمع
شده بودند.
آقا صداش را بلند کرد :
_ اینجا جمع نشوید. بروید سرکلاس.
_ آقا کلاس ما هنوز تمیز نشده.
مدرسه چهار اتاق داشت، ردیف هم. دوتاشان کلاس بود. اولی ها و چهارمی ها تو یک کلاس، دومی ها،
سومی ها وپنجمی ها تو کلاس دیگر. اتاق بعدی هم مال آقای صمدی بود، که شب ها آنجا می خوابید.
اتاق آخری،انباری بود _ انبار هیزم و خرت و پرت های دیگر.
_ جعفری، هنوز کارت تمام نشده ؟
(ادامه داستان را در قسمت "ادامه مطلب" ملاحظه نمایید)