۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۹
داستانی از کتاب خمره به اسم " مدرسه " قسمت اول
خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه ها لیوان را پایین می فرستادند، پر آب که می شد، بالا می کشیدند و می خوردند; مثل چاه و سطل.
بچه هایی که قدشان بلندتر بود، برای بچه های کوچولو و قد کوتاه لیوان را آب می کردند. زنگ های تفریح دور خمره غوغایی بود. بچه ها از سر کول هم بالا می رفتند. جیغ و ویغ و داد و قال می کردند و می خندیدند و لیوان را از دست هم می قاپیدند. آب می ریخت روی سروصورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها در می آمد، و سر شکایت ها باز میشد:
_ آقا ... آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من.
_ آقا، احمدی نمی گذارد ما آب بخوریم.
_ آقا ... این دارد نخ ((آبخوری)) را می کشد، می خواهد پاره اش کند.
_ به جان مادرم دروغ می گوید. آقا ما هنوز دستمان به آبخوری نرسیده.
.....
ادامه دارد ...
۹۲/۰۷/۱۵